بدست آوردنت ،...

در را که باز کردم، باد چنان میَبَرَدَم که مپرس
سی و هشت وقتِ دیگر
اعتیادِ دوباره و بیماری پاییزی ام را باران، می بارد
و
خودم را غرق می کنم در اضطرابِ این همه یِ نزدیک بودنِ هراسناکت
.
زندگی دکمه بازگشت ندارد و مرغ همسایه هم فعلا که غاز است
و
مشکل ما همواره اینه که نمی دونیم کِی، چی رو به کی گفتیم
.

3 comments:

آدم آهنی said...

اگه یه وقت خواستی بگی "همه ش" رو بگو

Anonymous said...

و اینگونه گذشت و می گذرد ولی شاید فردا ...

Anonymous said...

بازگشت

خاکسترم را به باد بسپارید

خیس و مرطوب لباس زیرم و بر زمین نیمه جان سپر فرسوده ی من خشاب اسلحه ی چوبین م حد فاصل این رفت و آمد می رفتم از راه به راه از در به در